شعر نیمه تمام من
سهم من از با تو بودن شکستن بود ، از قلبت به من کوله باری از غمها رسید
از قلبت به من لحظه هایی رسید مثل این
لحظه که همچنان اشک میریزم از اینکه دیگر نیستی
طعمه ی سرنوشت شده ام ، و زندگی آنقدر بی خیال است که جان مرا نمیگیرد
عشق هرگز نمیمیرد و تو هیچگاه دوباره نمی آیی
امروز میگذرد و تو هیچگاه مرا نمیخواهی ، دیروز گذشت
و من تو را فردا هم نخواهم دید
پس چه فایده دارد با نفسها رفتن ، با آه کشیدن ماندن
بمانم که بسوزم ، یا نمانم که چشم به نبودنت بدوزم؟
خشکیده تر از آنم که کویر باشم ، گرفته تر از آنم که ابری باشم
و من یک تنهای دلگرفته و دلم آرزو به دل مانده
دلم گرفته ای خدا ، امروز را میگذرانم تا بگذرد ،
تا فقط تمام شود ، شاید فردا به اعتقاد این دل خوش خیال تو را ببینم
هر چه به این دل میگویم بی خیال ،
دلم به خواب رفته در خیال این آرزوی محال
دلم گرفته از تو و این دنیای بی حیا ،
از تو که رفتی و از دنیایی که تو را بی وفا کرد ،
تنها غم نبودنت را سهم این دل بی گناه کرد ، و دل من را بازیچه دست آن دل بی وفایت کرد
اگر مثل سنگ هم بودم میشکستم،
و اینک شکسته ام و حبابی هستم در هوای دل گرفته ی این عالم
هیچکس نمیفهمد ، نمیداند ، نمیخواهد که بداند چه حالی ام ،
نمیخواهد که بفهمد خیره به چه راهی ام،
همه دور از من و من تنهاتر از تنهایی ، همه گفته بودند روزی تو تنها میمانی،
من نفهمیدم ، نخواستم که بدانم روزی تو می آیی
و میشکنی دلم را ، بهتر است تو هم نخوانی این شعر نیمه تمامم را....
