مدتي بود كه ديگر احساس تنهايي نمي كردم ، از تنهايي دور بودم ،
درد و دلم را به همدل زندگي ام مي گفتم ،
هيچ غم و غصه اي در دلم نبود ، اما اينك بايد به استقبال تنهايي بروم…
.
روزهاي خوب باهم بودنمان گذشت …
روزهايي که با چند خاطره تلخ و شيرين به سر رسيد و تنها يادگار از آن روزها يک قلب شکسته برجا ماند..
.
هيچگاه از دلم نپرسيدي چقدر تو را دوست دارد…
هيچگاه نفهميدي که اين دل ديوانه تنها تو را ميخواهد.
.
يه روز دل تصميم ميگيره سنگ بشه تا ديگه عاشق نشه ،
ميره و سنگ ميشه و ميره قاطي سنگها ، اما اونجا هم عاشق سنگ ميشه
.
رسم زندگي اين است روزي کسي را دوست داري و روز بعد تنهايي به همين سادگي او رفته است
و همه چيز تمام شده مثل يک مهماني که به آخر مي رسد
و تو به حال خود رها مي شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست پس تنها آوازبخوان
نظرات شما عزیزان: